خاطرت قدر سراپای وجود، قدر آن سرو سهیبا همه چه چه مستانه ی چنگمثل ابری آرام، نرم نرمان، چرخ چرخانگذر از کوی پریشان خیالی می کرد
زین دخترک موی پریشان بهراسیدزین گیس کمر، مژه بپرّان، بهراسید
زین سبز رخان، پای گریزان بهراسیدزین خال به لب، دست به دامان بهراسید
باد میوزید، زوزه میکشید، شن های سرگردان را این سو و آنسو میبرد. هوا داشت تاریک میشد.
کرکسی روی لاشه ای روزی میگرفت، مدت ها منتظر این لحظه بود. آرام، تکه گوشتی را از دست پوست های اطرافش در میاورد.
میلغزد آهسته آه، روی گونه ایگرمای خیس نم ناز دانه ای
ردی بمانده از پس این چَشم های خیسآرام خزیده و رفته به گوشه ای
شاخه...
... درخت... ... ... شاید درختی خشکیده در حوالی همین چاه های بی آب ...